افق
product-details

یوزپلنگانی که با من دویده ‌اند نشر مرکز

نویسنده: بیژن نجدی انتشارات مرکز

کدکالا: 10800
بازدید: 893 بار
وضعیت: بزودی
مجموعه اصلی: داستان و رمان
زیرمجموعه: ادبیات و داستانی

عنوان: خرید کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند انتشارات مرکز
کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند از مجموعه انتشارات مرکز می باشد. در بخش ابتدایی کتاب آمده است: طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت بوی صابون از موهایش میریخت هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می‌پیچید آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی کند صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله واقعا پیر شده است. در آینه گوشه ای از سفره صبحانه کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی صدا در آینه می جوشید و با همین طاهر و تصویرش در آینه هر دو باهم گرم میشدن ملیحه گفت ببین پنجره باز نباشه می چایی ها. جمعه پشت پنجره بود با همان شباهت باورنکردنی اش به تمام جمعه های زمستان یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرنده ها شکم کرده بود پرده اتاق ایستاده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت طاهر کنار سفره نشست رادیو را روشن کرد با ۱۱ درجه زیر صفر سردترین نقطه کشور استکان چای را برداشت ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگردان و گفت گو ش کن انگار بیرون خبری شده. اتاق آنها بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفته‌ای دو بار از آن بالا می آمد از پنجره می گذشت و روی تکه شکسته های از گچ بری های سخت تمام می شد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامه های قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را به هم می‌ریزد و ملیحه دست و دلش نمی رفت که از لای دندان های مصنوعی آواز فراموش شده‌ای از قمر را بخواند آنها به بالکن می رفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمی شد گوش کنند. با تو هستم طاهر ببین بیرون چه خبره. طاهر استکان را روی سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنیر خیس به بالکن رفت عده ای به طرف ته خیابان می‌دویدند. ملیحه گفت چی شده. این طرف و آن طرف ۶۰ سالگی ش بود لاغر لبهایش خمیدگی گریه را داشت دیگر نمی توانست آخرین بند انداختن صورتش را به یاد آورد. طاهر گفت نمی دانم ملیحه گفت نکنه باز هم یه جسد.... آنها صبحانه را با به خاطر آوردن یک روز چسبنده تابستان می خوردند و به خاطر انتخاب یک اسم با هم بگو مگو می‌کردند روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آنجا به دهکده آمده بود تا صبح ای شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند.... طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزه صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد کم مانده بود که در چوبی با دستای ملیحه باز شود که شد پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت پاشو طاهر پاشو. طاهر گفت چی شده. ملیحه گفت توی نانوایی میگن یه جسد افتاده زیر پل. طاهر گفت یه چی. ملیحه گفت یه مرده... همه دارن میرن مرده تماشا پاشو دیگه. آنها پیاده به طرف پل رفتن عده ای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه می‌کردند و زیاد صدای مردم کمتر از تعداد آنها بود باد توت پزان به طرف درختان توت می رفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودن و پاهایشان به طرف صدای آب  آویزان بود ژاندارمها دور یک جیپ حلقه زده بودند تا ملیحه و طاهر به پل برسند آن ها جسد را توی یک جیپ گذاشتند و رفتند. ملیحه از دختر جوانی پرسید کی بوده ننه. دختر گفت نفهمیدم. ملیحه جون بود. دختر گفت نفهمیدم. ملیح نتونستی ببینی.
گاهی اوقات تجربه‌ی یک بار خرید از بانک کتابی با مزایای ویژه می‌تواند مسبب عادت همیشگی برای سایر خریدهای اینترنتی شود. حال اگر افراد مراجعه‌کننده بدانند که بعد از ارسال سفارش کتاب حتی از نوع کمیاب‌ترین آن به بانک کتاب بیستک، در کمترین مدت، سفارشات را درِ منزل تحویل می‌گیرند، بی‌شک در ادامه‌ی راه خرید خود، بانک کتاب بیستک را به فراموشی نخواهند سپرد.