افق
product-details

من پیش از تو نشر آموت

نویسنده: جوجو مویز و مترجم: مریم مفتاحی انتشارات آموت

کدکالا: 12193
بازدید: 1,151 بار
وضعیت: بزودی
مجموعه اصلی: داستان و رمان
زیرمجموعه: ادبیات و داستانی

عنوان: خرید کتاب من پیش از تو انتشارات آموت
 کتاب من پیش از تو مجموعه کتاب‌های انتشارات آموزشی می باشد که در بخش ابتدایی کتاب آمده است. وقتی از حمام بیرون می آید زن هم بیدار شده است به بالش تکیه داده و کتابچه راهنمای مسافرت کنار تختخوابش را ورق می زند. یکی از بلوز های مرد را پوشیده و موهای بلندش طوری به هم ریخته که ناخودآگاه شب گذشته را به ذهن می آورد. مردم همان جا می ایستد و با حوله موهایش را خشک میکند سرخوش از یادآوری خاطرات است. من سرش را از کتابچه بلند میکند و لب ور می چیند. شاید سنش برای این کار کمی زیاد باشد ولی مدت نه چندان طولانی آشنایی این فرصت را به زن می دهد خود را کمی لوس کند. حتماً باید کاری انجام بدهی که به کوهنوردی مربوط شود یا حتماً باید توی دره های تنگ و باریک بچرخی. اولین تعطیلات درست حسابی ماست. واقعاً کدام مسافرت است که هم می توانی از شر لباس خلاص شوی و هم... وانمود میکند چندشش شده است. بعد ادامه می دهد. هم پشم گوسفند بپوشی. کتابچه پایین تخت خواب می‌اندازد و دست های کاراملی رنگش را زیر سر می‌گذارد. از صدای خش دارش پیداست ساعاتی از شب گذشته را بیداری کشیده است. چشم های لوکس آب معدنی توی بالی چطور است. می توانیم روی شن دراز بکشیم.... حسابی از ما پذیرایی شود... شب های طولانی و آرام... از این جور تعطیلات خوشم نمی آید. حتماً باید کاری بکنم. مثلا خودت را از هواپیما بی اندازی بیرون. تا امتحان نکردی الکی ردش نکن. چند چهره در هم می کشد. اگر از نظر اشکالی ندارد ترجیح می‌دهم ردش کنم. رطوبت بدن مرد بلوزش را نمناک کرده است. موهایش را شانه میزند و گوشی تلفن همراهش را روشن میکند. با دیدن تعداد پیامک پشت سر هم در صفحه کوچک گوشی به حرکت در می آیند قیافه اش در هم می رود. میگوید. خوب حالا پاشو صبحانه بخور. روی تختخواب خم می شود و زن را می بوسد. زن گرما و رایحه و بدنش را حس میکند. باز آخر هفته میرویم.. بستگی به این معامله دارد. کمی هم به هوای امروز. شاید مجبور شدم برم نیویورک. در هر صورت پنجشنبه میرویم رستوران یک شام خوب میخوریم انتخاب رستوران با تو. لباس چرمی موتور سواری اش را از پشت در بر میدارد زن چشمانش را تنگ میکند. شام با آقای بلک بری یا بدون او. چطور. آقای بلک بری باعث می‌شود احساس کنم سرخر هستم. زن دوباره لب ورمی چیند. همیشه فکر می کنم شخص سومی است که تلاش می‌کند توجه ات را جلب کند. زنگش را قطع می‌کند. زن با اوقات تلخی می گوید. ویل ترینر وقتهایی هم باید خاموشش کنی. دیشب خاموش‌کردم نکردم. زورکی. مرد لبخند می‌زند. حالا می‌گوید زورکی. پاهایش را داخل لباس چرمی می کند و آن را بالا می کشد بالاخره توجه مرد از لیسا منحرف می شود. کاپشن موتور سواری را از روی دست می اندازد و همینطور که از اتاق خارج میشود برای زن بوس میفرستد. ۲۲ پیام در گوشی تلفن همراه بلک‌بری خود دارد. اولین پیام ساعت ۳ و ۴۲ دقیقه ای صبح از نیویورک رسیده. مشکل قانونی پیش آمده است. سوار آسانسور می شود تا به پارکینگ در زیر زمین برود تلاش می‌کند در جریان آخرین اخبار شب گذشته قراربگیرد. صبح بخیر آقای ترینر. نگهبان از اتاقکش بیرون می آید با وجودی که زیرزمین از جریان باد و باران در امان از اتاق از نوع ضد باد و باران ساخته شده. بیل دوست دارد بداند این مرد اول صبح اینجا توی زیر زمین وقتی به تلویزیون مداربسته و سپر براق اتومبیلهای۶۰۰۰۰ پوندی زل می‌زند به چه فکر می کند. ویل دستش را داخل کاپشن می کند. مایک هوای بیرون چطور است. افتضاح. چنان باران می آید انگار سقف آسمان پاره شده. ویل می ایستد. واقعاً... با موتور نمیشود رفت. مایک سری تکان می دهد. نحوه کار با مگر اینکه قایق‌بادی وصل کنید. یا قصد خودکشی داشته باشید. ویل موتور سیکلتش خیره می‌شود لباس چرمی را در می‌آورد مهم نیست چه فکری می کند ولی او کسی نیست که بی گدار به آب بزند و خودش را بی جهت به خطر بیاندازد. جعبه روی موتور را باز می کند و لباس چرمی را داخلش می گذارد. دوباره دلش را قفل می کند و کلید را به طرف مایک پرت میکند. مایک هم آنرا با یک دست در هوا می گیرد. از زیر در آپارتمان بینداز داخل اشکالی ندارد. نه مشکلی نیست می‌خواهید تاکسی بگیرم. نه آن وقت هر دو خیس می شویم. مایک دکمه ی میله‌ی ایست را می زند و ویل خارج می شود. لیلا دستش را بالا می‌برد و تشکر می‌کند. صبح زود است و هوا تاریک و توفانی. ترافیک خیابان‌های مرکز لندن با اینکه هنوز ساعت هفت و نیم نشده سنگین و کند است. یقه اش را بالا می دهد و در خیابان قدم می‌گذارد و به طرف تقاطع می‌رود تا تاکسی بگیرد. خیابان ازباران لغزنده است پیاده رو مثل آینه شده و نور خاکستری بر آن می درخشد. وقتی افراد دیگری را می بیند که روی لبه جدول خیابان ایستاده اند در دل فحش می دهد. مردم لندن از کی اینقدر سحرخیز شده‌اند. انگار همه یک فکر دارند. نمی داند کجا بایستد تا راحت تر تاکسی گیرش بیاید. همان موقع تلفن زنگ می زند روپرت است. دارم میایم الان منتظر تاکسی ام. از آن طرف خیابان نور نارنجی یک تاکسی را می بیند که نزدیک می شود. قدمی به جلو بر می دارد و امیدوار است کسی متوجه آن نشده باشد. اتوبوس ایراد می شود پشت سرش هم کامیونی که ترمز هایش چنان صدا میدهند که صدای روپرت را نمی شنود. از تراس دای اتومبیل ها مجبور می شود فریاد بزند. روپ صدایت را نمی شنوم دوباره بگو. حالا خودش تنها در جای امن ایستاده است و اتومبیل ها سریع از کنارش عبور می کنند. نور نارنجی تاکسی را می‌بیند و دست آزادش را بالا می‌برد کاش در آن باران سیل آسا راننده او را ببیند. باید به جف درنیویورک زنگ بزنی. هنوز آنجاست. منتظر توست. دیشب خیلی تلاش کردیم با تو تماس بگیریم. چه مشکلی پیش آمده. اشکال قانونی. با دو بندش مشکل ندارد. امضا.... اوراق.... در همان لحظه اتومبیلی رد می‌شود و صدای روپرت دیگر به گوش نمی رسد. لاستیک اتومبیل با ریزش باران ویژ صدا میکند. نفهمیدم چی گفتی. راننده تاکسی را دیده است. سرعتش را کم می کند و همان طور که از طرف دیگر خیابان آهسته می آید آب زیادی به اطراف پاشیده می شود. فیلم توجه مردی می شود که با دیدن او با دلخوری تمام قدم‌های تنش را آهسته می کند حتما نفهمیده از ویل زودتر به تاکسی می رسد. بیل یک جورهایی احساس پیروزی میکند با صدای بلند می گوید. ببین کارهای دفتری روی میزم را به کلی بده. من تا ۱۰ دقیقه دیگر می رسم. دو طرف خیابان نگاه میکند بعد سرش را پایین می اندازد و دوان دوان آخرین قدم هایش را به طرف تاکسی برمیدارد. کلمه بلک فرایزر سر زبانش است باران از لای یقه وارد پیراهنش می شود همین مسافت کوتاه پیاده رفتن در خیابان قطعاً باعث می‌شود مثل موش آب کشیده به دفترش برسد. شاید مجبور شود منشی را بفرستد تا برایش پیراهن بیاورد. باید پیش از رسیدن مارتین تلاش لازم را بکنیم. صدای گوش خراشی می آید ویل نگاه می‌کند صدای ناخوشایند بود اتومبیلی است. تاکسی سیاه براق را مقابلش می بیند. راننده شیشه اتومبیل را پایین داده است. در گوشه میدان دیدش چیزی می بیند که نمی تواند به خوبی تشخیص دهد. آن چیز با سرعت باورنکردنی به طرفش می آید. صورتش را به طرف آن برمیگرداند بلافاصله متوجه می‌شود در مسیرش قرار دارد و به هیچ طریقی نمی تواند خودش را از سر راه کنار بکشد. از وحشت دستش باز می شود گوشی بلک بری رها می شود و می افتد زمین. در یادی می شنود که احتمالاً از گلوی خودش خارج شده است. آخرین چیزی که می بینید دستکشهای چرمی هستند و صورتی که داخل کلاه ایمنی است. وحشت حاضر در چشمان مرد در چشمان خودش هم منعکس می شود بعد انفجاری صورت می‌گیرد و چیزی باقی نمی ماند.بانک کتاب بيستک شما را به خواندن اين کتاب دعوت ميکند. بيستک کتاب امکان خريد اينترنتي کتاب‌ کمک درسي و کتاب هاي عمومي رمان و داستان را با تخفيف و ارسال رايگان فراهم مي‌سازد. معمولا هيچ گزينه‌اي در کنار کيفيت کالاي اجناس يک فروشگاه به جز تخفيف، نمي‌تواند سيلي از مشتريان را به سوي خود به راه بياندازد؛ به‌خصوص اگر اين تخفيف مربوط به فعاليت خريد و فروش کتاب‌کمک درسي و کنکوري باشد که نياز مبرم اين ماه‌هاي پاياني سال براي بچه‌هاي کنکوري است. در چنين وضعيتي نقش پُررنگ بانک کتاب‌هايي همچون بانک کتاب بيستک، بسيار نمايان مي‌شود. بانک کتاب بيستک با تخفيف‌هاي فراوان و تنوع محصولات در جهت ايجاد آرامش براي دانش‌آموزان و کنکوري‌هاي عزيز شرايط ويژه‌رقم زده است.