افق
product-details

پس از تو نشر نبض دانش

نویسنده: جوجو مویز و مترجم: ملیحه وفایی انتشارات نبض دانش

کدکالا: 12195
بازدید: 1,042 بار
وضعیت: بزودی
مجموعه اصلی: داستان و رمان
زیرمجموعه: ادبیات و داستانی

عنوان: خرید کتاب پس از تو انتشارات نبض دانش
 کتاب پس از تو از مجموعه کتاب های انتشارات نبض دانش می باشد که در بخش ابتدایی کتاب آمده است. ساعت یک و بامداد است که به خانه می رسم. وارد آپارتمان ساکت و تاریک می شوم. لباس راحتی می پوشم و به طرف یخچال می روم. لیوانم را برمیدارم تا کمی آب میوه بخورم. تلخ مزه است چون در بطری را محکم نبسته بودند. روی کاناپه لم میدهم. چشمم به دو تا کارت پستال روی طاقچه می‌افتد. تبریک تولد از طرف پدر و مادرم است. عبارت با بهترین آرزوها از طرف مامان مثل زخم خنجر است. کارت دوم از طرف خواهرم است که پیشنهاد داده آخر هفته با توماس پیش من بیایند. ۶ ماه است آنها را ندیده‌ام‌. دو تا پیام صوتی هم روی پیغام گیر تلفن است. یکی از طرف دندانپزشکی از و پیغام دوم سلام لوئیزا جیرد هستم. در درتی داک هم آشنا شدیم. شاید بتونیم دوباره با هم ملاقات داشته باشیم. شماره ام رو داری.... دلم میخواست بروم و یک بطری آب میوه تازه و خرم اما حوصله نداشتم سامیر صاحب فروشگاه سر به سر من بگذارد که چرا همیشه فقط یک نوع آب میوه میخورم. اصلاً دلم نمی خواهد با کسی حرف بزنم. خیلی خسته هستم. سلام دنگ دنگ صدا می کند می دانم اگر به رختخواب بروم خوابم نمی برم. به یاد جیرد افتادم و اینکه چه ناخنهای بد شکلی داشت. به دیوار زل زدم و احساس کردم که الان فقط به هوای تازه احتیاج دارم. پنجره را باز کردم و از پله های اضطراری بالا رفتن به پشت بام رسیدم. ۹ ماه قبل که برای اولین بار به اینجا آمدم مرد بنگاهی مرا به پشت بام برد و آنجا او را به من نشان داد. مستاجر های قبلی هر کدام با خط های کوچک برای خود درست کرده و گلدانهای گل و نیمکت چوبی گذاشته بودند. مرد با نگاهی گفت البته به لحاظ قانونی اینجا به شما تعلق ندارد فقط می توانید به طور مستقیم از آپارتمان تان به اینجا بیایید می توانید مهمانی هم برگزار کنید. با تعجب به او نگاه کردم و با خودم گفتم من که اهل مهمانی گرفتن نیستم. حالا مدتی است که گل ها پژمرده شده اند‌. من آدمی نیستم که به گل و گیاه رسیدگی کنم. روی پشت بام ایستادن و سو زدن چراغ های شهر لندن را تماشا می کنم. شهری که حالا زیر پایم قرار دارد. در این موقع از شب از هیاهوی روز و ازدحام جمعیت خبری نیست. آرامش و نظمی عجیب بر شهر حاکم است. مرد با نگاهی به من گفته بود که نباید این جا را مثل شهر خودم بدانم و من در جوابش گفتم که لندن برای من همیشه بیگانه است. اما این روزها همه جا به نظرم غریبه می رسد. به طرف لبه پشت بام می روم و مثل بند باز ها دستهایم را از دو طرف باز میکند. یواش یواش جلو می‌روند نسیمی ملایم می وزد و موهایم را نوازش میکند. اوایل که به اینجا آمده بودم و دلتنگ می شدم به پشت بام می آمدم و روی لبه آن چرخی میزدم. با خودم می خندم و می گویم ویل من اینجا هستم زنده‌ام دارم به دستورات عمل می کنم. بالا آمدن روی پشت بام برای من عادت شده است من آرامش شب و تنهایی سرم را بالا میگیرم. نوازش نسیم را روی صورتم احساس می کنم. از حوالی صدای خنده و رفت و آمد ماشین ها را می شنوم. بین ساعت ۳ تا ۵ بامداد آرامش محض برقرار می شود. آن‌وقت آدم‌های مستم درخت خوابیده اند. سرآشپزها لباسشان را در آورده و دست از کار کشیدند. کافه ها تعطیل شده اند. سکوتی ساعت از شب را فقط گاهی تانکرهای شبگرد باز شدن در شیرینی پزی های یهودی ها و صدای حرکت وانت حمل روزنامه میشکند. من که خوابم سبک است با کوچکترین سر و صدایی از جا میپرم و بیدار می‌شوم. از طرفی صدای تلویزیون به گوش می‌رسد. زن و مردی در خیابان بگو‌ مگو میکنند. صدای آمبولانس را می شنوم که به طرف بیمارستان میرود. اینجا هوای آزاد استنشاق می کنم و تاریکی محض است. در تاریکی و تنهایی فریاد میزنم ۱۸ ماه از ۱۸ ماه پس کی قرار است.... ترس تمام وجودم را فرا می گیرد دو قدم جلوتر می روم چرا که دیگر زندگی برایم بی معناست‌. هیچ دلخوشی نیست باز هم جلوتر می روم. زیر لب با خودم میگویم تو زندگیم را خراب کردی. منو نابود کردی. پس کی قراره.... خنکی شب را روی پوست تنم حس می کنم. دوباره میزنم زیر گریه. ویل لعنت به تو... لعنت بر تو که مرا تنها گذاشتی. اندوه و ناامیدی همه وجودم را فرا میگیرد. صدایی در تاریکی به من می گوید کار درستی نمی کنی. جای خطرناکی ایستاده‌ای. سرم را برمی گردانم. چشم بر چهره رنگ پریده با چشمانی بهت زده می افتد که روی پله های اضطراری ایستاده است. حواسم پرت میشود. پایم می لغزد. ناگهان احساس بی وزنی و معلق بودن در هوا می کنم شاید کابوس میبینم. دست هایم بالای سرم تکان می خورند. صدای جیر به گوش می‌رسد که ممکن است از دهان خودم خارج شده باشد. سپس همه جا سیاه شد.بانک کتاب بيستک شما را به خواندن اين کتاب دعوت ميکند. بيستک کتاب امکان خريد اينترنتي کتاب‌ کمک درسي و کتاب هاي عمومي رمان و داستان را با تخفيف و ارسال رايگان فراهم مي‌سازد. معمولا هيچ گزينه‌اي در کنار کيفيت کالاي اجناس يک فروشگاه به جز تخفيف، نمي‌تواند سيلي از مشتريان را به سوي خود به راه بياندازد؛ به‌خصوص اگر اين تخفيف مربوط به فعاليت خريد و فروش کتاب‌کمک درسي و کنکوري باشد که نياز مبرم اين ماه‌هاي پاياني سال براي بچه‌هاي کنکوري است. در چنين وضعيتي نقش پُررنگ بانک کتاب‌هايي همچون بانک کتاب بيستک، بسيار نمايان مي‌شود. بانک کتاب بيستک با تخفيف‌هاي فراوان و تنوع محصولات در جهت ايجاد آرامش براي دانش‌آموزان و کنکوري‌هاي عزيز شرايط ويژه‌رقم زده است.