افق
product-details

هوو نشر نشانه

نویسنده: سامان خورشیدی انتشارات نشانه

کدکالا: 7143
بازدید: 1,039 بار
وضعیت: بزودی
مجموعه اصلی: داستان و رمان
زیرمجموعه: ادبیات و داستانی

گزیده‌ای از کتاب ادبی هوو نشر نشانه... این لحظات عجیب آغاز پیچیده ترین معمای زندگی من شد که با فراموش کردن هر دم از آن سر نخی را از دست می‌دادند پس ثانیه به ثانیه اش را بارها مرور می کنم تا چیزی از قلم نیفتد با سرعت از پله ها پایین آمدم اما مشخصاً راه می رفتم و نمی دویدم به محض آنکه کمی سرعتم را بیشتر می کردم یا تمرکزم بر سینی که در دست داشتم کم میشد آب داخل کاسه متلاطم می‌شد و مقداری از آن را داخل سینی می ریخت قطره های آب در طول سینی غلت می‌خوردند تا نزدیکی جلد قرآن کوچکی که کمی آن طرف تر از کاغذ بود پیش می رفتند و با تغییر زاویه دستانم برمیگشتند بالاخره راه پله تمام شد و وارد حیاط شدم کریم آقا پدر حبیب کنار باغچه بسیار کوچک مان نشسته بود و هر دو دستش را به صورت کشیده روی زانوهایش قرار داده بود با تکه مقوایی که در دست راست داشت من قلب کوچک را باد می زند و بوی اسپند در فضای کوچک حیاط می‌پاشید همین روی زمین زانو زده بود و بند کنعانی های سفیدش را دوباره محکم تر از آنچه بالا دم در خانه بسته بود میبست سینی قرآن بوی اسپند و حبیبی که داشت راهی جبهه می‌شد همه و همه ندای یک خداحافظی رمانتیک را می‌داد چیزی که سالها بود میان ما وجود نداشت هر قدم که به حبیب نزدیکتر میشدم فکر می کردم که حالا در این موقعیت چه باید بگویم یا شاید بیشتر به خودم فشار می آوردم که چه نباید بگویم چون معمولاً هیچ اتفاقی بین ما به وجود نمی آمد مگر به سبب جملات بیهوده‌ای که او می‌گفت و جواب دندان شکنی که از جانب من دریافت می‌کرد و یا بالعکس اما این بار شاید با چاشنی این موقعیت خاص بشود حرفی زد که مدت ها به یادم بماند پس باید به آن فکر می‌کردم و به واسطه فکر کردن به آن احساسی در من زنده می شد که رابطه من و حبیب هنوز دلیلی برای ادامه دارد با آنکه ته دلم غمگین نبود و سال های تلف شده از عمرم در کنار او دلیل کینه خاموشم نسبت به حبیب بود اما باید این لحظه متفاوت تر از چیزی می شد که در طول رابطه چهار ساله مان بر ما گذشت بدون دلیل قران را داخل سینی جابجا کردم لبه چادرم را در دست کشیدم و بالای سر حبیب رسیدم حالا باید چیزی میگفتم نفسم را تازه کردم که ناگهان از انتهای حیاط صدای خانم آمد از داخل انباری سرش را بیرون آورد و بلند گفت حبیب جهان مادر بیا اینا رو هم بذار گوشه ساکت به سمت ما آمد با یک کیسه نخودچی و کشمش و برگه واقعاً دنبال اینها در انبار می‌گشت یا از بالا آورده بود و فالگوش ایستاده بود ببیند حرفی بین ما زده میشود یا نه نمی دانم در همین حال که نزدیک می شد سر کیسه را گره زد و دستش را به سمت ساک حبیب برد و با فشار کیسه را درون ساک چپاند حبیب جنب نمی‌خورد و فقط دست هایش را بالا آورده بود که مزاحم جاسازی تنقلات توسط خانم درون ساک نشود بعد هم لبه لباس حبیب را که از گوشه شلوارش بیرون زده بود مانند بچه مدرسه ای ها کمی به اصطلاح مرتب کرد آرام به کمر و لباس حبیب نگاه می کرد و با صدای سوزناک و نازک می‌گفت بیا پهلوهات نچاد مادر خانوم با همان لحن همیشگی و همراه با تحکم روبه کریم آقا کرد که هنوز منقل را وسط پایش باد می زد و گفت چیکار می کنی تو مگه میخوای آتیش واسه کباب درست کنی یه مشت اسفند واسه رفع بلا دیگه یالا پاشو دیرش شد بچه کریم آقا با لحنی کشیده گفت آخه گفتن ذغال خوب بگیره که... خانم حرفش را قطع کرد میگم بیا ده کریم آقا منقل و بلند کرد و همراه با صلوات سمت ما آمد خانم شروع کرد به گرداندن یک مشت اسپندی که از لبه سینی منقل برداشته بود دور سر حبیب و آن را به داخل منقل ریخت و به ذکر صلوات ادامه داد حبیب را میان دود اسپند ورانداز می کردم آیا واقعاً چیزی برای چشم خوردن هم دارد کتانی های سفیدی که حالا از زور کهنگی به قهوه‌ای روشن می زد و بندهایی که علیرغم دو بار با دقت بسته شدن شان هنوز هم آویزان و نامرتب بود شلوار پیله دار قهوه‌ای که فقط به واسطه کمربند از کمر لاغر و بی قواره اش نمی افتاد پیراهن یقه دار چهارخانه آبی نیمه اتو شده که زیرش یک پیراهن دیگر با رنگ سبز تیره پوشیده بود و آن تن پوش هرچه مرتب و نو هم که بود در آن هیکل قناس زار میزد صورت لاغر گونه های فرورفته با سبیل نازک و کم پشت و در آخر هم آن کله کچل که موهای روی شبکه‌های تلاش می‌کرد توجه را از میان خالی سرش بردارد و آن چشمان ریز و گود رفته بی حس که همیشه رو به زمین بود و هیچگاه نمی فهمیدی حواسش به توست یا از روی بی توجهی در عالم دیگری سیر می کند اما در این هیبت هیچ جایی برای غصه خوردن یا چشم زدن پیدا نمی کردم خیر سرمان داشتیم رزمنده به جبهه می فرستادیم این حبیب پیزوری چه گرهی از جنگ می توانست باز کند او که پس از دو بار تلاش جدی نتوانسته بود گره بند کتانی اش را درست و حسابی راست و ریس کند به چه کار جنگ می آمد
نویسنده: سامان خورشیدی 
بانک کتاب بیستک خرید آنلاین کتاب هوو نشر نشانه از سری کتاب‌های ادبی و داستانی به شما علاقه مندان پیشنهاد می کند
گاهی اوقات تجربه‌ی یک بار خرید از بانک کتابی با مزایای ویژه می‌تواند مسبب عادت همیشگی برای سایر خریدهای اینترنتی شود. حال اگر افراد مراجعه‌کننده بدانند که بعد از ارسال سفارش کتاب حتی از نوع کمیاب‌ترین آن به بانک کتاب بیستک، در کمترین مدت، سفارشات را درِ منزل تحویل می‌گیرند، بی‌شک در ادامه‌ی راه خرید خود، بانک کتاب بیستک را به فراموشی نخواهند سپرد.